صندلي

شبنم اماني
shabnamamani@yahoo.com

صندلي

از همان ابتدا هر وقت اسمش را مي شنيدم لبخند مي زدم. آنقدر اسمش سخت و طولاني بود كه به نظر مي رسيد هيچ وقت نتوانم درست تلفظش كنم. هر وقت چهره اش را مجسم مي كنم ياد اسمش مي افتم و كوبيدن پاهايش وقتي كه راه مي رفت.
اولين بار كه ديدمش يك پيراهن آبي تنش بود كه چشمهايش را از آني كه بود روشن تر نشان مي داد. اول به من توجهي نمي كرد نه اين كه نخواهد توجه كند ، نه . خب اصلاً من را نمي شناخت.
بعدها خودش گفت كه وقتي از يكي از دوستانم شنيده اهل شعر هستم تازه توجهش جلب شده است. يادم مي آيد وقتي مي آمد چشم از او برنمي داشتم همه چيزش برايم جالب بود ؛ لباس هايش، چهره اش، نشستنش و حتي راه رفتنش با آن كوبيدن مداوم پاهايش روي زمين و اين كه آدم ياد رژه هاي نظامي مي افتاد.


از روزهاي تكراري خسته شده بود. هر روز صبح مي رفت براي خودش يك نان بربري مي خريد و زماني كه مي رفت و برمي گشت براي اينكه چايش دم بكشد كافي بود. مدتها بود بدون كمك عصا به سختي مي توانست راه برود.
بعد از صبحانه مي رفت سراغ شعرها و نوشته هايش و تا نزديك ظهر كه بلند شود و غذايي براي خودش آماده كند سرش خم بود روي كاغذهايش. گاهي كه زن همسايه لطف مي كرد و برايش يك ظرف غذا مي آورد باز هم تا زماني كه احساس گرسنگي نمي كرد از جايش بلند نمي شد و بعد چرتي مي زد و باز مي رفت سراغ كتابهايش. گوشه حياط يك صندلي فلزي داشت با نشيمن برزنتي از همان صندلي ها كه تا مي شوند. تازگي ها صندليش را بيشتر از هر چيزي در زندگيش دوست مي داشت. عصر كه مي شد آن را برمي داشت و مي رفت سر كوچه. دم مغازه بقالي مي نشست و آدم ها را نگاه مي كرد ؛ بچه ها را، گاهي هم ماشين ها را. آنقدر مي نشست تا هوا تاريك مي شد بعد مي رفت خانه يك ليوان شير مي خورد و كتابي مي خواند تا چشمهايش گرم شود. از تلويزيون خوشش نمي آمد. گاهي راديو گوش مي داد و بيشتر با صفحه هاي گرامافون يك لبخند محو روي لبانش را مي پوشاند. شايد هم ياد جواني هايش مي افتاد.

چرا تو هيچوقت اسم منو صدا نمي زني ؟ هميشه مي گي “ ببين ؟ ”
- آخه اسمت خيلي سخته يادم مي ره
- حالا چرا انقدر با انگشتات بازي مي كني ؟
- همينطوري
نمي دانست كه دارم دنبال اسمش مي گردم. ذهنم در هم و برهم بود. تو دلم حرف مي زدم :
آهان “ هايپيران ” بود- نه بابا اون كه يه داروي گياهي براي ميگرنه . اين دفعه حتماً پيداش مي كنم درسته “ هيبريدان ” بود – نه لعنتي – نه اونم كه يه اصطلاح شيميه.
بالاخره قرار شد هري صدايش كنم هم به خاطر اينكه اسمش يادم نرود و هم اينكه رنگ چشمهايش هم رنگ چشمهاي هري پاتر بود.


چند روزي مي شد كه يك حس عجيب به سراغش آمده بود. شايد يك نوع اميدواري به آينده بود شايد هم يك تكان بعد از اين همه سكون يا … .
هر كاري كه مي كرد آن دو تا چشم بزرگ و براق مي آمد جلوي چشمش دو تا چشم غمگين كه دارند مي خندند. دست و دلش به كار نمي رفت نه مي توانست شعر بگويد نه چيزي بنويسد هرچه مي نوشت پاره مي كرد. فقط همان دو تا چشم بود.
از صبح كه پا مي شد منتظر بود كه غروب شود و صندلي را بردارد برود سركوچه آنقدر منتظر بماند تا او بيايد رد بشود. دختر را ببيند كه از توي ماشين با يك جفت چشم درشت به رنگ تيله هاي زمان كودكيش به او نگاه مي كند.
عصا با خودش نمي برد فكر مي كرد اگر يك وقت از ماشين پياده شود و بيايد سمت او و ببيند كه عصا دارد فكر مي كند خيلي پير است. شايد هم هيچ وقت پياده نشود اما به هر حال عصايش را برنمي داشت. يك حس نيرومند او را به تكاپو واداشته بود. ديگر به رهگذرها نگاه نمي كرد فقط داخل اتومبيل ها را مي كاويد.


به پدرم زنگ زدم و گفتم كه ديرتر مي روم خانه. چيزي نگفت من هم نگفتم كه با هري قرار دارم. او اصلاً هري را نمي شناخت. اگر هم مي شناختش حتما از سر تا پايش ايراد مي گرفت. از ريختش، لباسهايش چه مي دانم مثل همه پدرها. بعد بايد كلي از او تعريف مي كردم تا شايد نظرش عوض بشود.
قرار بود قبل از رسيدن به من يك زنگ بزند تا بروم پايين. از وقتي كه توي ماشين نشستم سعي كردم مرتب باشم همه اش مانتوام را صاف مي كردم روسريم را جلو مي كشيدم و بعد يك تكه از موهايم را طوري مي ريختم بيرون كه انگار خودش اتفاقي بيرون افتاده. متوجه شدم كه زل زده و من را نگاه مي كند. از من پرسيد :
- چرا انقدر مضطربي ؟ چقدر تكون مي خوري. نمي خواي منو نگاه كني ؟
سرم پايين بود نمي دانم چرا اينطوري مي شد. هر دفعه قبل از اينكه ببينمش كلي پيش خودم مرور مي كردم كه چه طور برخورد كنم و چه بگويم يا چه كار كنم چه جوري نگاهش كنم اما تا مي ديدمش جرات نگاه كردن هم نداشتم چه برسد به حرف زدن. مثل موش مي شدم. از خودم بدم مي آمد. هري لعنتي !
- مطمئني كه نمي خواي به من نگاه كني؟ حداقل مي گفتي پيرهنت مبارك. تازه خريدمش چون از رنگ آبي خوشت مياد، منم پيرهن آبي خريدم. سبز هم داشت اما من به خاطر تو آبيشو خريدم.
زيرچشمي نگاهش كردم. خنده اش گرفته بود. دو تايي زديم زير خنده. دستم را از روي پايم برداشت گذاشت روي دنده ماشين و دست خودش را هم گذاشت روي دست من. بعد با شيطنت گفت : “ اين طوري بهتر مي شه رانندگي كرد”
به دستم فحش مي دادم كه انقدر عرق مي كند و انقدر سرد است. بدتر اينكه مي لرزيد. شايد هم لرزش دنده بود كه به من منتقل مي شد.


لباسش را از خشك شويي گرفت يك شلوار طوسي و يك پيراهن آبي روشن. هر وقت مي خواست برود جلسات شعرخواني يا خانه دوستانش آنها را مي پوشيد. اما اين دفعه مي خواست براي خودش بپوشد يا شايد هم براي آن دو تا چشم درشت.
رفته بود دكتر تا نمره دقيق چشمش را مشخص كند يك عينك جديد گرفته بود. ديگر كائوچويي نبود يك عينك با قاب مشكي و شيشه هاي باريك. مي خواست او را بهتر ببيند.
صندليش را برداشت و رفت سركوچه. مضطرب بود. دو سه ساعتي گذشته بود ولي خبري از دختر نشده بود. با خودش حرف مي زد :
“چرا نيومد ؟ نكنه اومده و رفته. شايد دكتر شماره عينك رو اشتباهي داده. اگه اومده باشه و من نديده باشمش چي؟ شايد فقط با اون عينك مي تونستم ببينمش”
از روي صندلي بلند شد. خودش را رساند به خيابان از روي جوي رد شد. فكر مي كرد كه اگر برود نزديكتر حتما او را مي بيند. صندلي را ول كرده بود دم مغازه، ديگر برايش اهميتي نداشت آن دو چشم ارزش بيشتري داشت.
از جلوي ماشينهاي پارك شده رد شد. صداي بوق ممتدي را شنيد. نمي دانست برود يا بماند.
يك صندلي كنار مغازه افتاده بود و يك عينك با قاب مشكي توي خيابان خرد شده بود و پيرمردي با پيراهن آبي روي زمين.


- موزيك گوش مي دي ؟
- نه ترجيح مي دم صداي تو رو بشنوم.
با صداي بلند خنديد. دستم را از روي دنده برداشته بودم اما هري با يك دست فرمان را گرفته بود و دست ديگرش روي پاي من بود. من هم كه مي خواستم خودم را بي تفاوت نشان بدهم بيرون را نگاه مي كردم. قلبم به شدت مي تپيد.
دستش را از روي پايم برداشت و گفت :
“ پس فردا من خونه ام. مرخصي گرفتم يه كم به كارام برسم مي توني بياي پيشم؟”.
روسريم را صاف كردم
- اگه بابام خونه نباشه
- مگه نمي ره دفتر
- چرا
- خوب ؟ پس مي آيي – مي خوام كتابخونم رو مرتب كنم احتياج به كمك دارم
- راستي ؟ پس حتما مي يام . آخ جون – كتابخونه. از اين خيابون برو خلوت تره.
- ديرت شده ؟
- نه براي اين گفتم كه تو ترافيك گير نكنيم.
- مطمئني كه اين خيابون هميشه خلوته – نگاه كن خيلي شلوغه ها
- واي حتماً تصادف شده – نگاه كن مردم جمع شدن
- پيرمرد بيچاره
- هري . ببين همينطوري افتاده روي زمين.
از ديدن اين صحنه حسابي پكر شدم. هري يك صندلي را نشانم داد كه دم مغازه بقالي افتاده بود. از همان صندلي هاي فلزي كه تا مي شوند و نشيمن برزنتي دارند.
ناخودآگاه گفتم : “طفلكي” . هري گفت :
- مي دوني چيه ؟ مي خوام يه چيزي بهت بگم.
- چي ؟ خب بگو
- دلم مي خواد ببوسمت.

آبان 1382
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31055< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي